سکوت سبز | ||
پیرزن اصرار داشت که حتما او را با خود ببریم،هرچه از سختی راه ،دشواری مسیر، گرمی هوا و ...... می گفتم باز هم قانع نمی شد و حرفش یک کلام بود من باید با شماها بیام. گفتم مادرجان اونجا برای شما شرایط خوبی نداره با وضعیت جسمانی و روحی بهتره که نیاین.انگار مرغش یک پا داشت فقط میخواست با ما بیاد گوشش به هیچ نصیحت و سفارشی بدهکار نبود گفتم شما را به روح سید علی تا این جمله رو گفتم برافروخته شد و گفت بخاطر سیدعلی هم شده باید بیام و گریه مجال ادامه کلام را از او ربود. چیزی از درون به من نهیب زد بیچاره داری چکار میکنی ناخدا را از دریای طوفانی می ترسانی،به اندام نحیف و چهره شکسته اش نگاه نکن هنوز هم که هنوز هست ،استقامتش از دختران جوان و چالاک روستا بیشتر است. نگاهی به چهره مهربانش انداختم پر بود از چین و چروک ،که در هرکدامش داستانی نهفته بود .گفتم باشه حاج خانم با ما بیاین قدم تون سر چشم. اینگونه بود که مادر شهید سید علی موسوی نسب با ما همسفر شد برای زیارت مناطق جنوب... می دانستم دل توی دلش نیست و برای رفتن لحظه شماری میکند روز حرکت او قبراق تر از بقیه سوار اتوبوس شد ساک در دستش و چادرش را محکم به کمرش بسته بود و مانند قهرمانی بزرگ روی صندلی اتوبوس نشست و به ظاهر آرام گرفت. درمسیر همش حواسم به او بود که مبادا حالش بد شود ،آرام و بی صدا روی صندلی نشسته بود اما من می دانستم درونش چه اشتیاقی شعله ور است برای دیدن محل شهادت فرزندش..... بعد از بازدید از چند منطقه عملیاتی به تنگه چزابه رسیدیم آن موقع هنوز نیزارها را خشک نکرده بودند و بنای سیمانی نساخته بودند .چزابه تقریبا دست نخورده بود فقط تغییری جزئی داده بودند تا مسیر حرکت افراد در نیزارها آسان تر شود. ما روزهای اول سال نو بود که به چزابه رسیدیم. تا متوجه شد این جا چزابه است مانند اسپند روی آتش از جا پرید (پیرزن میدانست پسرجوانش در چزابه شهید شد و سالها چشم انتظار آمدن پیکر پاکش هست و برای دلخوشی اش لباس هایش را درون قبر گذاشت ) دیگر نتوانست بی تابی و اشتیاقش را پنهان کند .او بیقرار تر از همه افراد کاروان بود و دلش میخواست زودتر از بقیه پیاده شود انگار برایش انبوه جمعیت مهم نبود همه را کنار میزد و راه خود را باز میکرد. ازچشمانش مانند ابر بهاری باران می بارید و سیل اشک بر گونه هایش می چکید . در مسیر برای رفتن به سمت دیگر نیزار از روی پل مانندی باید رد می شدیم در ابتدای پل دو سرباز جوانی ایستاده بودند و خوش آمد می گفتند. پیر زن تا به آنها رسید انگار چیزی به یادش آمده باشد قدری تامل کرد و بعد دست در کیفش کرد و 2 اسکناس 1000تومنی در آورد یک اسکناس را به یکی از سربازها داد ، سرباز قبول نکرد پیرزن خندید و گفت عیدی توئه پسرم ازم قبول کن ، سرباز لبخندی زد و اسکناس را گرفت و تشکر کرد . اسکناس دوم را در دستش گرفت و به سمت سرباز بعدی رفت دستش را به سمتش دراز کرد تا اسکناس را به او بدهد که یکدفعه اسکناس از دست پیرزن افتاد درون آبهای نیزار و آب اسکناس را با خود برد. مادر لبخندی از روی رضایت زد و اسکناس دیگری را در آورد و به اصرار به سرباز داد و همانجا روی زمین نشست. بچه های کاروان دورش را گرفتند و او به آنها لبخند میزد و میگفت دیدید پسرم عیدی اش را گرفت فضای عجیبی شده بود .او به زبان محلی مازندرانی برای فرزندش مویه میکرد و اطرافیانش گریه. آن اسکناس 1000تومنی درست در جایی افتاد که فرزندش همانجا شهید شده بود و مادر خوشحال از اینکه عیدی فرزندش را داده بود. عیدی که همه ساله به نیت او لای قرآن می گذاشت و هر وقت نگاهش به آن می افتاد بیشتر دلتنگ پسر می شد.
پی نوشت: شهید سید علی موسوی نسب اهل روستای اطرب از توابع شهرستان نکا در استان مازندران می باشد. این خاطره را یکی از دوستانم نقل کرد.
[ دوشنبه 92/7/1 ] [ 6:54 عصر ] [ همسایه شما ]
[ نظرات () ]
|
| خرید | |
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |