سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سکوت سبز
 
لینک دوستان

رســـــــول خاتم

ابلاغ رســـــــــــــالت

سالها رنج و مشقت

حجه الوداع

ولایت

غـــدیر خــــم

اکمـــــــــــــــــال دیـــــــــــــــــــن

ابلـــاغ ولایـــــت

انتخاب عـــــــــــــــــــــلی

شمیشرهای کشیده، حســــــــــــادت ، کینه توزی

نگاههای غضبناک

آغــــــــــــــــــــــــاز مظـــــــــــلومیت آل الله

********* عیـــــــــــد غـــــــــــــــدیــــــــــــــــر مبــــــــــــــــــــــــــــارک **************

 


[ چهارشنبه 92/8/1 ] [ 7:0 عصر ] [ همسایه شما ] [ نظرات () ]

پیرزن اصرار داشت که حتما او را با خود ببریم،هرچه  از سختی راه ،دشواری مسیر، گرمی هوا و ...... می گفتم باز هم قانع نمی شد و حرفش یک کلام بود من باید با شماها بیام.

گفتم مادرجان اونجا برای شما شرایط خوبی نداره با وضعیت جسمانی و روحی بهتره که نیاین.انگار مرغش یک پا داشت فقط میخواست با ما بیاد گوشش به هیچ نصیحت و سفارشی بدهکار نبود

گفتم شما را به روح سید علی تا این جمله رو گفتم برافروخته شد و گفت بخاطر سیدعلی هم شده باید بیام و گریه مجال ادامه کلام را از او ربود.

چیزی از درون به من نهیب زد بیچاره داری چکار میکنی ناخدا را از دریای طوفانی می ترسانی،به اندام نحیف و چهره شکسته اش نگاه نکن هنوز هم که هنوز هست ،استقامتش از دختران جوان و چالاک روستا بیشتر است.

نگاهی به چهره مهربانش انداختم  پر بود از چین و چروک ،که در هرکدامش داستانی نهفته بود .گفتم باشه حاج خانم با ما بیاین قدم تون سر چشم.

اینگونه بود که مادر شهید سید علی موسوی نسب با ما همسفر شد برای زیارت مناطق جنوب...

می دانستم دل توی دلش نیست و برای رفتن لحظه شماری  میکند روز حرکت او قبراق  تر از بقیه سوار اتوبوس شد ساک در دستش و چادرش را محکم به کمرش بسته بود و مانند قهرمانی بزرگ روی صندلی اتوبوس نشست و به ظاهر آرام گرفت.

درمسیر همش حواسم به او بود که مبادا حالش بد شود ،آرام و بی صدا روی صندلی نشسته بود اما من می دانستم درونش چه اشتیاقی شعله ور است برای دیدن محل شهادت فرزندش.....

بعد از بازدید از چند منطقه عملیاتی به تنگه چزابه رسیدیم آن موقع هنوز نیزارها را خشک نکرده بودند و بنای سیمانی نساخته بودند .چزابه تقریبا دست نخورده بود فقط تغییری جزئی  داده بودند تا مسیر حرکت افراد در نیزارها آسان تر شود.

شهیدی که از مادرش عیدی گرفت

ما روزهای اول سال نو بود که به چزابه رسیدیم.

تا متوجه شد این جا چزابه است مانند اسپند روی آتش از جا پرید (پیرزن میدانست پسرجوانش در چزابه شهید شد و سالها چشم انتظار آمدن پیکر پاکش  هست و برای دلخوشی اش لباس هایش را درون قبر گذاشت ) دیگر نتوانست بی تابی و اشتیاقش را پنهان کند .او بیقرار تر از همه افراد کاروان بود و دلش میخواست زودتر از بقیه پیاده شود انگار برایش انبوه جمعیت مهم نبود همه را کنار میزد و راه خود را باز میکرد.

ازچشمانش مانند ابر بهاری باران می بارید و سیل اشک بر گونه هایش می چکید . در مسیر برای رفتن به سمت دیگر نیزار از روی پل مانندی باید رد می شدیم در ابتدای پل دو سرباز جوانی ایستاده بودند و خوش آمد می گفتند.

پیر زن تا به آنها رسید انگار چیزی به یادش آمده باشد قدری تامل کرد و بعد دست در کیفش کرد و 2 اسکناس 1000تومنی در آورد یک اسکناس را به یکی از سربازها داد ، سرباز قبول نکرد پیرزن خندید و گفت عیدی توئه پسرم ازم قبول کن ، سرباز لبخندی زد و اسکناس را گرفت و تشکر کرد .

اسکناس دوم را در دستش گرفت و به سمت سرباز بعدی رفت دستش را به سمتش دراز کرد تا اسکناس را به او بدهد که یکدفعه اسکناس از دست پیرزن افتاد درون آبهای نیزار و آب اسکناس را با خود برد.

مادر لبخندی از روی رضایت زد و اسکناس دیگری را در آورد و به اصرار به سرباز داد و همانجا روی زمین نشست.

بچه های کاروان دورش را گرفتند و او به آنها لبخند میزد و میگفت دیدید پسرم عیدی اش را گرفت فضای عجیبی شده بود .او به زبان محلی مازندرانی برای فرزندش مویه میکرد و اطرافیانش گریه.

شهیدی که از مادرش عیدی گرفت

آن اسکناس 1000تومنی درست در جایی افتاد که فرزندش همانجا شهید شده بود و مادر خوشحال از اینکه عیدی فرزندش را داده بود. عیدی که همه ساله به نیت او لای قرآن می گذاشت و هر وقت نگاهش به آن می افتاد بیشتر دلتنگ پسر می شد.

 

پی نوشت: شهید سید علی موسوی نسب اهل روستای اطرب از توابع شهرستان نکا در استان مازندران می باشد.

 این خاطره را یکی از دوستانم نقل کرد.

 


[ دوشنبه 92/7/1 ] [ 6:54 عصر ] [ همسایه شما ] [ نظرات () ]

چه کسی به شیپور جنگ دمید؟

 

چرا کسی از شعله ورشدن زبانه های آتش و دود جلوگیری نکرد؟

 

چرا پس از وضوگرفتن رزمندگان اسلام در کارون، کبوتر صلح بر گنبد مسجد جامع خرمشهر نشست؟

 

چه کسی در برابر جاری شدن خون هزاران سینه سرخ مسئول است؟

 

چه کسی، چرا... .


 

این ها و صدها پرسش دیگری از این نوع، پرسش آنانی است که دفاع مقدس را از زاویه پنجره خاکی جزئی نگر می نگرند و با دست گرفتن چرتکه عقل دکارتی، پیروزی ها و شکست ها را تفسیر می کنند؛ آنانی که مرز شعورشان، محدود به خط کشی مرزها و سانت کردن نقشه هاست، آنانی که با خاکی شدن بال جنگنده ها و به اهتزاز درآمدن پرچم ها بر بالای پاسگاه ها، هشت سال دفاع مقدس ما را تحلیل می کنند و گمان می کنند قضیه خمینی و یارانش، قصه نبردی بر سر آب و خاک بود و بس.

 

قصه خمینی(ره) و یارانش، قصه ای ساده بود؛ به سادگی قصه ای که مادران در پانزدهم خرداد برای کودکان در گهواره خود نقل می کردند. دنیا ناگزیر بود تا شمشیرش را از نیام بیرون آورد و امام و یارانش هم راهی جز بوسه زدن بر لب تیغ های برهنه را نداشتند؛ چراکه امام به همه دنیا «نه» گفته بود؛ به دنیایی که فراعنه نوینش، دعوی خدایی داشتند، دنیایی که هامان هایش، برج های بلند شرک بنا کرده بودند، به دنیایی که نمرودهایش مغرورانه بر بلندای برج های خودساخته، توحید و یکتاپرستی را نشانه می رفتند، امام و یارانش به همه «نه» گفته بودند.

 

امام و یارانش نه تنها به آنان «نه» گفته بودند، بلکه سخنی را هم بر زبان آورده بودند، همه دنیا را مخاطب کلام انبیای الهی قرار داده بودند، همه را به توحید و «عدالت» فراخوانده بودند و این «نه»، حادثه ای در پیش داشت!

 


http://www.mashreghnews.ir/files/fa/news/1391/7/3/216700_326.jpg

امام و یارانش، «از عبور ممنوع» دنیا و دنیاطلبان گذشته بودند و باید جریمه می شدند، حتی اگر برمی گشتند، تا کسی جرئت نکند «تابو»شکنی را باب کند، امریکا را شیطان بزرگ بخواند، امریکا را بدتر از شوروی و انگلیس را پلیدتر از هر دو بنامد، اسرائیل را غده سرطانی معرفی کند، «سرمایه سالاران را زالوصفت»، «متحجرین را احمق». دنیا اگر از هابیل می گذشت، از یحیی(ع) می گذشت، دنیا اگر از حسین(ع) و یارانش می گذشت، باید از خمینی و یارانش هم می گذشت.


[ شنبه 92/6/30 ] [ 12:58 عصر ] [ همسایه شما ] [ نظرات () ]

هنوز ردپای شما روی رمل های سوزان فکه مانده است

صدای مناجات و نجواهای شما هنوز در ذهن اروند مانده است

خون شما هنوز هم دشت شلمچه را آبیاری می کند

خیابانهای سوسنگرد و خرمشهر هنوز هم صحنه های نقش آفرینی شما را از خاطر نبرده اند

رمضان هر سال دل پاسگاه زید برایتان تنگ می شود

خدا کند ما هم مثل آنها شما را هنوز هم در خاطر داشته باشیم

خدا کند خدا کند ...                                      

دفاع مقدس

 

دفاع مقدس


[ چهارشنبه 92/6/27 ] [ 8:4 عصر ] [ همسایه شما ] [ نظرات () ]


.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

در هر مورد که خودم و شما بخواهید
موضوعات وب
لینک های ویژه
| خرید 
امکانات وب


بازدید امروز: 16
بازدید دیروز: 25
کل بازدیدها: 207097