سلام دوست عزيز!باز کن پنجره ها را اي دوست!هيچ يادت هست،که زمين را عطشي وحشي سوخت؟برگ ها پژمردند؟تشنگي با جگر خاک چه کرد؟هيچ يادت هست،توي تاريکي شب هاي بلند،سيلي سرما با خاک چه کرد؟با سر و سينه ي گل هاي سپيد،نيمه شب، باد غضبناک چه کرد؟هيچ يادت هست؟حاليا معجزه ي باران را باور کن!و سخاوت را در چشم چمن زار ببين!و محبت را در روح نسيم،که در اين کوچه ي تنگ،با همين دست تهي،روز ميلاد اقاقي هاجشن مي گيرد.خاک، جان يافته است.تو چرا سنگ شدي؟تو چرا اين همه دلتنگ شدي؟باز کن پنجره ها را...و بهاران را باور کن!